خوش بود فرش تن نور دیده


خوش بود مرغ جان بپریده

جان نادیده خسیس شده


جان دیده رسیده در دیده

جان زرین و جان سنگین را


چون کلوخ از برنج بگزیده

سر کاغذ گشاده دست اجل


نقد در کاغذ است پیچیده

خمره پرعسل سرش بسته


پشت و پهلوش را تو لیسیده

خمره را بر زمین زن و بشکن


دیده نبود چنانک بشنیده

شمس تبریز بشکند خم را


که ز نامش فلک بلرزیده